اندر حکایات این یکی روز

ساخت وبلاگ

طبق معمول خسته کننده ترین روز هفته...

2 زنگ فیزیک 2 زنگ حسابان...

الان تقریبا 2-3 ماهه همیشه مشق های حسابانم کامله اما نگاه نمیکنه :/

کافیه یه جلسه ننویسم نه تنها میبینه و میندازه بیرون

بلکه تمام عوامل و مسئولین مدرسه و اولیا و آموزش و پرورش کل کشور تو مدرسه حضور به هم رسانیدن -_-

-----------------------------------------------

عاقا میدونید این جریان هواپیماها که هی تو آسمونا قر میدن چیه؟

مغزمونو سرویس کردن از سر صب

-----------------------------------------------

سر زنگ فیزیک اینقدر خندیدم که داشتم زار زار گریه میکردم D:

آخر زنگ و کل زنگ تفریح فکم داشت میلرزید D:

خدانصیبتون کنه D:

-----------------------------------------------

ناظم احمق در دفتر پایین رو قفل کرده بود و گورشو کم کرده بود خونشون

اومدم بیام خونمون یهو مشاورمون گف یه دیقه بیا

رفتم فهمیدم کیف دبیر توی اتاق دبیرا مونده :/

گفت میشه بری بیاری و این حرفا گفتم باوشه :/

از پنجره رفتم غذاخوری بعد از پنجره ش رفتم آبدارخونه

از پنجره آبدار خونه پریدم تو دفتم دنبال کلید گشتم رفتم اتاق دبیرا کیف معلمو که داشتم میاوردم چشمم خورد به یه چیزی *_*

گوشی یکی از بچه ها که توقیف بود

هیچی دیگه سر راه اونم برداشتم آوردم D:

-----------------------------------------------

داشتم میومدم خونه تو ایستگاه مهدیه خواستم خط عوض کنم یه گروه سرود داشتن سرود های انقلاب رو میخوندن خیلی ناخودآگاه به یکیشون زبون درازی کردم و ادا در آوردم گروه از بین رفت :///

----------------------------------------------- 

تو ایستگاه نمیدونم چی شد به خاطر خستگی توی یه حالت برزخ خاصی رفتم

بیدار بودما ولی خوابیده بودم

یهو حس کردم یکی داره صدام میکنه

برگشتم میگم چیه؟ [من سر خواب و غذا با هیچ بنی بشری شوخی ندارم]

میگه پاشو حاجی پیره بشینه

گفتم چندماهته نمیتونی از جات بلند شی؟

[تو کل سالن چند ثانیه سکوت...بعد انفجار از خنده]

بنده خدا رفت ته ایستگاه نشست D:

777...
ما را در سایت 777 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : bkhat-khaty1 بازدید : 116 تاريخ : جمعه 19 بهمن 1397 ساعت: 4:00